مهمانی شروع شده و مهمانان یکی بعد از دیگری میآیند. همه مادری دارند که منتظرش هستند و او را «مادر سپیده» صدا میکنند. تا قبل از رسیدن او، خاطراتی در آن میان رد و بدل میشود که کمتر کسی باور میکند واقعی است. مگر کسی که در دورهای اعتیاد داشته و روزگاری، خیابانهای شهر و پاتوقها خانهش بوده و روی کارتن خوابیده است. مدام از یکدیگر میپرسند: «یادت هست روز اول من چجوری اومد اینجا؟ خیلی لاغر بودم. اینقدر کثیف بودم که کسی سمت من نمیآمد، اما مادر من را به مرکز خودش برد.» در میان یادآوری خاطرات تلخ گذشته گاهی صدای قهقه و خنده افراد بلند میشود. آنها از شبهای سرد کارتنخوابی و توهماتی که در دوران مصرف شیشه تجربه کردهاند با یکدیگر صحبت میکنند. یکی از آنها توجه دیگران را به خود جلب میکند و خاطرهای میگوید که تعدادی از حاضرین در جمع آن را شنیدهاند: «اولین بار که برای کار به خانهای در بالاشهر رفتم بسیار خندهدار بود. خانم خانه از من پرسید کار با ماشین لباسشویی بلدی؟ فر چطور؟ جاروبرقی؟ طرز تهیه بوقلون و میگو را میدانی؟ جواب من به همه سوالات او نه بود. آخرین سوالش این بود؟ میتوانی در را باز کنی و بیرون بری؟ گفتم آره آره. گفت برو بیرون و به شرکتی که تو رو فرستاده بگو ما با «غارنشینان» کار نمیکنیم.»
مادر میرسد، همه بلند میشوند و به سمت او میروند. عدهای خود را به آغوش او میرسانند و سوالی مشترک مدام تکرار میشود: «عوض شدم؟ من را یادت میآید؟» مادر، برخی را در لحظه به یاد میآورد و برای شناسایی عدهای، قدری فکر میکند. اما همه را میشناسد و داستان آنها را با جزئیات تعریف میکند. از شرایط زندگی امروزشان سوال میپرسد و همه در تلاشند، لحظهای نگاه و توجه او از آنها پرت نشود. مدام مراقب یکدیگر هستند اگر کسی در فکر فرو برود سعی میکنند حواسش را پرت کنند. همه با هم در تلاشاند شام امشب را آماده کنند و عدهای تمام شب را در آشپرخانه به سر میبرند. در میان این جمع دختری حضور دارد که نهایتا ۲۰ ساله است. ظاهر او ردی از اعتیاد و کارتنخوابی را به همراه ندارد و او دختر مادری است که سالها پیش درگیر اعتیاد و کارتنخوابی بوده و امروز به خانواده خود برگشته و مادری میکند. او امروز به میان دوستان مادرش آمده و در طول شب چند باری به مادر خود میگوید: «معذب نباش تو مایه افتخار منی مامان!» مدام او را میبوسد و دستهایش را بین دستان خود میگیرد. رد سوختگی را در چهره مادرش میبینیم و چیزی که از او میدانیم همین است: «او روزی خانه را به آتش میکشد و دو فرزند دیگر او نمیخواهند مادرشان را ببینند.»
همه بلند میشوند دست یکدیگر را میگیرند تا «اعلام پاکی» کنند: «مریم هستم یک معتاد، سه سال و هشت ماه و پانزده روز. مهین هستم یک معتاد، امروز شد پنج ماه و ۲۵ روز. من شدم ۹ سال و هشت ماه و پانزده روز ...»
نامها، تعداد سال، ماه و روز تغییر میکند، حرف هرکس تمام میشود دیگران او را تشویق میکنند. مادر، اما با افتخار به صورت همه آنها نگاه میکند و برایشان کف میزند. همه بلند میشوند، دست یکدیگر را میگیرند تا «دعای آرامش» بخوانند: «خداوندا! آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهیم! شهامتی که تغییر دهم آنچه را که میتوانم و دانشی ده تا یکی را از دیگری تشخیص دهم.» بار دیگر صدای دستها بلند میشود و برخی همدیگر را به آغوش میگیرند. تعدادی با صدای دستها میرقصند و کمتر کسی مینشیند. یکی از حاضرین بلندگو را روشن و آهنگی را پخش میکند و چندین نفر همان وسط میمانند و با یکدیگر میرقصند. در میان همه این آدمها، اما «فاطمه» کسی است که در گوشهای نشسته و نه با کسی حرفی میزند و نه ارتباط چشمی برقرار میکند؛ گاهی اوقات به اتاق میرود و بازمیگردد. تمام آنچه از او میدانم این است که به تازگی از بیمارستان «روزبه» آمده است.
با تعدادی از آنها به طبقه بالا میرویم؛ جایی که پر از چرخهای خیاطی است برای کسانی که از خیاطی درآمد کسب میکنند. بنا بود با تعدادی از این افراد مصاحبه کنیم و شنونده داستان زندگیشان باشیم. اما به نظر میرسد معذباند و راوی خوبی برای داستان زندگی خود نیستند. به بهانه شام به پایین میرویم و هنگامی که میخواهیم خارج شویم یکی از آنها میگوید: «به هرکسی که میشناسید بگویید ما اینجا سفارش کار قبول میکنیم و لباس میدوزیم برای شرکتها و ارگانها. الان سفارشها کم شده و همه بچهها ناراحتن. این تنها راه پول درآوردن برای بعضی از ماست.»
سفره شام پهن شدهاست و همه در تکاپو هستند که غذا را به دیگران برسانند. شام را به مادر میرسانند، اما او درگیر کار است؛ شامش سرد میشود و غذای او را عوض میکنند تا بتواند شامی گرم بخورد. شام تمام میشود و عدهای راهی حیاط مرکز میشوند. چندین نفر دور هم ایستاده و سیگار میکشند و راوی داستانهای بامزه در توهمات در بالکن ایستاده، آهنگی گذاشته و با آن میخواند. آنقدر صدای قشنگی دارد و با احساس میخواند که از او میخواهند به داخل برگردد و برای جمع بخواند. در جمع با خجالت و نگاهی نگران میخواند، تمام که میشود فرد دیگر میخواند: «تو نیلی چشات خیسه آدم میترسه بنویسه
میترسه پاش به دل وا شه آدم بی خود خاطر خواه شه
دو تا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری
چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه
تو چشمات توتتر داری خودت حتما خبر داری...»
تعدادی دیگر با آهنگ مورد علاقه خود همخوانی میکنند.
داستان کسی روایت نمیشود؛ دست و پا شکسته میدانیم که شهین همسری تحصیلکرده داشته، اما فشارهای خانواده منجر به فرار دخترش میشود. او نیز اول کارتن خواب میشود و بعد به اعتیاد رو میآورد. پسرش هنوز پیش پدرش زندگی میکند و آرزو دارد او بزرگ شود و از خانه بیرون بیاید. زهرا افسرده بوده و خواهرش به او کراک میدهد تا از افسردگی نجات پیدا کند. همسرش اعتیاد او را نمیپذیرد، زهرا با جنس دستگیر میشود و طلاق میگیرد. بیش از ۱۸ سال است که نمیتواند فرزند خود را ببیند.
در میان خنده دیگران و بغض خودم به سراغ مادر این خانواده میروم. «سپیده علیزاده» مادر کارتن خوابها، خانه نیمهراه را اینگونه تعریف میکند: «خانه نیمهراه، مرکز توانمندسازی و جامعه پذیری زنان بهبود یافته از اعتیاد است. سازمان بهزیستی این پروژه را با مشارکت سازمانهای غیر دولتی اجرا میکند. خانه نیمهراه قرار است جایی میان کمپ و خیابان و پاتوق باشد. برخی از افرادی که از کمپ بیرون میآیند و بهبود یافتهاند را خانوادهها پذیرا نمیشوند و این موضوع در میان زنان درگیر با اعتیاد بسیار دیده میشود که خانوادهها به دلیل انگهای اجتماعی دختران خود را بعد از آسیب دیدگی دیگر قبول نمیکنند. کسی که از کمپ بیرون میآید میتواند ساکن خانههای نیمهراه شود تا دوباره وسوسه نشود به پاتوق و اعتیاد بازگردد. با هربار ترک کردن و دوباره بازگشت به اعتیاد، افراد علاوه بر اینکه با شدت بیشتری اعتیاد را شروع میکند ناامیدتر از قبل میشود و ما باید از این اتفاق پیشگیری کنیم.»
نیمی از ما در آن خانه نیمهراه ماند و به آن خانه و اهالیش قول دادیم مجدد به دیدارشان برویم تا شاید بتوانیم شنونده و راوی داستان زندگیشان باشیم.
ویدیو:
یادداشتی از رابرت رایش
جزیره به روایت یکی از قدیمیترین ساکنانش
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟