در کوچهپسکوچههای تهرانِ سال ۱۲۴۰ شمسی، جایی که دیوارهای خشتی هنوز بوی بارانِ بهاری را در خود نگه میداشتند، مردی میانسال به نام «حاج میرزا رضا» از حیاط خانهی ویلاییاش در محلهی عودلاجان بیرون آمد. حیاط بزرگ بود؛ حوضی فیروزهای در وسط، چهار ایوان با ستونهای چوبیِ کندهکاریشده، و دوازده اتاق که دور تا دورش چیده شده بودند. حاجی کلاهِ نمدیاش را راست کرد و به سمت درِ چوبیِ کجِ حیاط رفت. صدای چرخدستیِ آبفروش از دور میآمد: «آبِ خنک، آبِ گوارا!»