آن روزها را به یاد آورید که سینما، صاحب داشت؛ مکانی که با کمترین هزینه میتوانست ساعاتی از دغدغههای روزمره رها شد و در فضایی امن و فرهنگی، روحی تازه کرد. اما امروز، وقتی قیمت یک چیپس ۷۵ تومان است، بلیط سینما در روزهای عادی ۱۱۰ تومان و در روزهای سهشنبه ۵۵ تومان! این برای ۹۰ تا ۱۹۵ دقیقه سرگرمی همراه با امکاناتی، چون آب، سرویس بهداشتی و تهویه مطبوع است. ده درصد همین مبلغ ناچیز نیز به عنوان ارزش افزوده، راهی جیب دولت میشود. مگر چه ارزش افزودهای از دیدن فیلم، نصیب ملت خواهد شد که اینچنین بارِ فشارهای اقتصادی را بر دوش سینما میگذارند؟
دوران کرونا، زخم عمیقی بر پیکر سینما زد. بیست ماه تعطیلی کامل، گویی حکم مرگ را برای آن صادر کرد. در حالی که اماکن دیگر، حتی باشگاههای ورزشی که مردم در آن نفس در نفس یکدیگر بودند، با رعایت پروتکلها بازگشایی شدند، سینما را تخته کردند و به خدا سپردندش. در این بیست ماه سکوت اجباری، چه کسی سراغی از سینماگران گرفت؟ چه کسی پرسید آیا زندهاند؟ این بیتفاوتی، زخمی عمیقتر از خودِ تعطیلی بر دلها نشاند، درست در روزگارانی که شبکههای فیلمهای خانگی متولد و جایگزین ارزانی برای سینما شدند.
در زمان هرگونه بحران، از شهادت یک قهرمان تا هر چیز دیگری، اولین جایی که چراغهایش خاموش میشود، سینماست. تعطیلی سینما، خاموش کردن آخرین روزنههای امید برای بقای بخش فرهنگ است و این تعطیلیها گاهی نه یک روز و دو روز، بلکه “تا اطلاع ثانوی” ادامه دارد؛ عبارتی که خود، نهایتِ بیبرنامگی و بیتدبیری را فریاد میزند.
اینها همه، تنها گوشهای از دردهای سینماست؛ صنعتی که خود در آستانهی ورشکستگی و فراموشی قرار دارد، با کمترین هزینه خدماتی را ارائه میدهد که جز استرس، اضطراب و ناامیدی چیزی برای دستاندرکارانش ندارد. قطعی برقهای با اطلاع و بیاطلاع و غیرقابل پیشبینی، کابوسی است که خواب را از چشمان سینماگران ربوده است. در حالی که برای امتحان ورودی مدارس غیرانتفاعی هم برق را قطع نمیکنند، در اوج شلوغی و رونق نسبی سینما، ناگهان برق را قطع و همه چیز را به هم میریزند.
شاید بگویند ژنراتور بخرید. بله، خریدهایم. اما وقتی گازوئیل برای روشن کردنش نیست، این ژنراتورها جز آهنپارهای بیمصرف نیستند. برای خرید گازوئیل، باید شبانه، دبه به دست، التماس کنیم تا شاید رانندهای یا کسی، سوخت به ما بفروشد؛ آن هم به قیمتی گزاف، گویی که آنها نیز فهمیدهاند ما در یک منجلاب گیر کردهایم. وقتی به برخی مسئولین میگوییم، با طفره رفتن میگویند خودشان هم از بازار آزاد و دیوار تهیه میکنند؛ انگار که این چرخه باطل، پایانی ندارد.
فرض کنیم که گازوئیل هم تهیه شد. با گرمای طاقتفرسای تابستان و سالنهای عایقبندی شده چه کنیم؟ با صدای اعتراض مردم، با فحشها و ناسزاهایی که تنها نصیب ما میشود، چگونه کنار بیاییم؟ وقتی میگوییم برق رفته، میگویند “حق نداشتید در این زمان بلیت بفروشید”. وقتی میگوییم قطع برق ناگهانی بود، میگویند “به ما ربطی ندارد، پولمان را پس دهید”. این بیمسئولیتی، این بیتفاوتی، گویی فریاد مظلومیت سینماگران است.
این افراد، در خانهها و محل کار خود، ساعتها قطعی برق را تحمل و دم برنمیآورند. اما وقتی به ما میرسند انگار انتقام همه کاستیها را باید یکجا بگیرند. کاش مسئولی بود و این همه آه، نفرین و ناله را گردن میگرفت. گاهی مشکل فراتر میرود و برق کامل قطع نمیشود، فازش میپرد و به جای سه فاز دو فاز وحشتناک در سیستمها وارد میشود که باعث سوختن سیستمهای تهویه، کولرهای گازی، یواسبیها و محافظها میشود؛ و در نهایت، این ما هستیم که باید قبضهای برق را با هزینههایی، چون بیمه، آبونمان و مالیات پرداخت کنیم، و در نداری اخطارهای قطع برق را یکی پس از دیگری به تماشا بنشینیم.
وقتی از ما میخواهند کمتر مصرف کنیم، در جواب میمانیم که با گرمای طاقتفرسای سالنها و اجبار مردم به حضور در سینما چه کنیم؟ انگار که هیچ گوشی برای شنیدن درد دل ما نیست. دولتها، تنها بلدند ابراز همدردی کنند و خودشان از خوانِ نعمت، سهم خود را بردارند. بسیاری از اصناف رها شده و در حال احتضارند. ما با چشم خود میبینیم که درخت ۱۸ سالهی سینما، رو به خشکی میرود. نیروهای کار، خسته و فرسوده از حرفها و روزهای تلخ، رو به اتماماند. مسئولین، نه تنها حمایتی نمیکنند، بلکه تنها به دلجویی و گفتن “دیگران هم همین مشکل را دارند” بسنده میکنند.
گاهی مسئولی از تهران میآید، عکس و فیلم میگیرد و میگوید “حاجی (یعنی مدیر) گفته هست قولی ندهید، چون پولی نداریم”. تنها نقششان، واسطه شدن برای خرید اقلام دست دوم از بازار تهران است و ما باز هم به خدا و سرنوشت خودمان رها میشویم.
نیروها، یکی پس از دیگری، پیش از آنکه اخراج شوند، خودشان میروند. کارِ فرهنگ، در گلوگاهِ ماندن و مردن، دست و پا میزند. درخواست تغییر کاربری برای بقا را رد میکنند و میگویند “باید اینجا بمانید”. اما هیچکس نمیپرسد که چگونه، با کدام نفس، با کدام امید، باید به این راه ادامه دهیم؟ سینما، در حالِ جان دادن است و کسی صدای آن را نمیشنود. سالها قبل در همین شهر چند سینما بسته و حتی تغییر کاربری یافتند و این است داستانِ پر از دردِ سینمای ایران، داستانی که هر روز تکرار میشود و هر روز، تلختر از دیروز.
لااقل برقمان را قطع نکنید تا ایستاده بمیریم، تا آخرین نفس بمانیم. باور کنید مجموعهای همچون سینما برای ادامه به کمترین چیز که یک برق است احتیاج دارد.
در گفتوگوی فراز با دو نماینده مجلس بررسی شد:
اعترافات جاسوس ایران در تل آویو
جشنی برای کودکان کار
جزیره به روایت یکی از قدیمیترین ساکنانش