در سکوت سنگین راهروی بیمارستان، دختری هر شب چشم انتظار معجزهای است؛ معجزهای که شاید مادرش، زنی ۶۲ ساله، یک بار دیگر چشمانش را باز کند، راه برود و لبخند بزند. اما آنچه این دختر میبیند، فقط سِرم و دستگاه تنفس و ناامیدی است. قصهای که از یک درد ساده زانو شروع شد، حالا به جنگی میان مرگ و زندگی در بخش مراقبتهای ویژه کشیده است؛ نبردی که مادرش ممکن است در آن تنها بماند، نه بهخاطر بیماری بلکه بهخاطر نبودِ یک «تخت».
«در یکی از کوچههای همین بلوار جمهوری، یک خانه مخروبه و خیلی بزرگ است که چند خانواده افغانستانی در آن ساکن هستند ... متاسفانه مردان افغانی ساکن در این محل، همه پیاده یا با موتور در کوچه جولان میدهند، حرفهای رکیک میزنند، عربده میکشند و کوچه را میبندند. طوری رعب و وحشت ایجاد کردهاند که اهالی محله دیگر رغبتی به پیادهروی در آن اطراف را ندارند. هیچ کس جرات نمیکند زن و بچه خود را تنها بیرون بفرستد.» این تنها بخشی از تجربه ناخوشایند سالها همزیستی اهالی یزد با اتباع بیگانه است که البته با برچسب نژادپرستی نادیده گرفته میشود.