چهارشنبه ۰۷ آبان ۱۴۰۴ 29 October 2025
چهارشنبه ۰۷ آبان ۱۴۰۴ - ۱۹:۰۰
کد خبر: ۱۰۵۳۲۲

مارادوناهای دمپایی‌پوش ایرانی در روزگاران دهه ۶۰ و ۷۰

مارادوناهای دمپایی‌پوش ایرانی در روزگاران دهه ۶۰ و ۷۰
در روزگاری که هر خانواده چند بچه ریز و درشت داشت فوتبال سرگرمی اصلی پسربچه‌ها در مدرسه و خیابان بود. روزگاری در دهه ۶۰ و ۷۰ فریاد «پاس بده!» یا «گل شد!» در همه جا می‌پیچید.
 

به گزارش روزنامه اینترنتی فراز، روزنامه خراسان نوشت: این روزها شاید از فوتبال، نتایج و حاشیه‌هایش دلزده باشیم، اما نمی‌توانیم کتمان کنیم که در روزگاری که هر خانواده چند بچه ریز و درشت داشت فوتبال سرگرمی اصلی پسربچه‌ها در مدرسه و خیابان بود. روزگاری در دهه ۶۰ و ۷۰ فریاد «پاس بده!» یا «گل شد!» در همه جا می‌پیچید. آن‌وقت‌ها دو فرصت ناب برای فوتبال داشتیم؛ یکی زنگ ورزش در مدرسه، و دیگری عصرهای کوچه، وقتی سایه‌ درخت‌ها روی دیوار افتاده بود. در مدرسه باید زنگ تفریح با کاج در تمرین فوتبال می‌کردیم و هر هفته منتظر زنگ ورزش می‌ماندیم تا چند دقیقه‌ای روی زمین مدرسه بتازیم، اما در کوچه قانون از آنِ ما بود؛ توپ‌مان، تیم‌مان، زمین‌مان. جایی که صدای برخورد دمپایی با توپ، مرز میان کودکی بود و قهرمان شدن. فوتبال برای ما سرگرمی نبود؛ آیینِ دوستی و خیال بود؛ یادگاری از نسلی که با شوت زدن به دروازه‌ای که از آجر بود رؤیای مارادونا شدن خودش را باور می‌کرد. در این پرونده سراغ خاطره‌بازی با آن روزها می‌رویم، وقتی که با فوتبال قهر نبودیم.  

فوتبال در مدرسه، رویا در اوج
در مدرسه زمین فوتبال حکم سرزمین ممنوعه را داشت؛ فقط زنگ ورزش می‌شد آن‌جا پابه توپ شد. بقیه وقت‌ها، توپ‌ ما کاج کوچکی بود که از درخت افتاده بود و دروازه هم کیف‌های کهنه خودمان. تا شروع کلاس با همان کیف می‌کردیم. اما زنگ ورزش همه‌چیز قاعده داشت: تیم‌کشی، زمان، و حتی داوری. چون تعداد زیاد بود و چهار پنج تیم می‌شدیم قانون بازی «هفت دقیقه و دو گل» بود؛ یعنی یا یک تیم دو گل بزند یا سر هفت دقیقه بازی می‌رفت پنالتی. همان دقیقه ۷ هم داور که به‌طور معمول کاپیتان تیمی بود که بیرون بودند داد می‌زد: «اوت آخره»! اما اگر تیمی دقیقه پنج گل دوم را می‌زد، پایان بازی اعلام می‌شد، حتی اگر زمین تازه گرم شده بود. دروازه‌ها همیشه موقتی بودند: دو آجر، دو سطل زباله یا دو کیف مدرسه، و حدس این‌که توپ حتماً از بین آن‌ها رد شده یا نه، خودش منبع بی‌پایان دعوا و جدل. زنگ ورزش گاهی با لج‌بازی معلم ورزش از دست می‌رفت؛ مثلاً وقتی توپ پاره می‌شد یا لباس‌ورزشی فراموش می‌کردی بیاوری. بعضی روزها اتاق ورزش قفل بود و بچه‌ها با حسرت به توپ افتاده پشت شیشه نگاه می‌کردند. گاهی هم برف باعث می‌شد زنگ ورزش در کلاس بمانیم و حتماً هم باید ریاضی کار می‌کردیم. در آن روزگار هرکسی که لباس یا ساق‌بند تیم‌های معروف داشت ناگهان اعتبار بیشتری پیدا می‌کرد. بعضی از بچه‌ها مچ‌بند برادر یا پدر را مثل بازوبند کاپیتانی به بازو می‌بستند تا خاص باشند، مثل مارادونا، ماتئوس، گولیت یا کاپیتان پنجعلی خودمان در تیم ملی. مسابقات دهه فجر میان کلاس‌ها لحظه‌ی اوج بود؛ استادیوم کوچکی از فریاد و استرس. کاپیتان تیم کلاس، قهرمان پنهان بود، سلبریتی‌ای با قدرت انتخاب ترکیب و اعتماد معلم ورزش. از دل همان بازی بین کلاس‌ها تیم مدرسه انتخاب می‌شد و اگر کاپیتان تیم مدرسه بودی دیگر همه‌جا ارج و قرب داشتی، اصلاً سلبریتی مدرسه بودی. 


کوچه، قلمروی بدون مرز خیال
کوچه زمین اختصاصی هیچ‌کسی نبود، اما قانون نانوشته‌اش ساده بود: «هرکس توپ بیاورد، کاپیتان است». بعضی توپ‌ها چهل تکه بود و لاکچری. دارنده‌اش برازنده بود. می‌توانست به همه دستور بدهد. بعضی توپ‌ها که متداول‌تر هم بود از این پلاستیکی‌هایی بود که باید با انواع قلق‌ها روی هم جلد می‌شد. اما بازی در کوچه پر از دردسر بود. به‌طور مثال اگر توپ زیر ماشین می‌رفت، با دمپایی یا تکه‌چوب سعی می‌کردیم بیرونش بکشیم، و اگر می‌افتاد توی جوی آب، نوبت شست‌وشوی با آب بود. صدای «ماشین!» که می‌آمد، همه مثل «چالش مانکن» وسط حرکت متوقف می‌شدند تا خودرو رد شود و بازی از همان لحظه‌ درنگ‌کرده از سر گرفته می‌شد؛ انگار مثل بازی پلی استیشن «پاز» را زده باشیم. دعواها هم جزئی از بازی بود؛ مثلاً وقتی توپ پنچر می‌شد و کسی باید خسارت می‌داد، یا وقتی صاحب توپ به اجبار برادر کوچکش را بازی می‌داد. با این‌همه، تا آخرین پژواک صدای مادرها که اسم بچه‌ها را برای غذا، خرید نان یا نوشتن مشق فریاد می‌زدند، بازی ادامه داشت. دروازه‌ها معمولاً آجری بودند که با ضربه‌ توپ از جا می‌لغزیدند و هر گل حسابی محتاج شهود و توافق جمعی بود. ماه مبارک مسجد محل «جام رمضان» راه می‌انداخت؛ گاهی ماجرا از این فراتر می‌رفت و با بچه‌های یک محل دیگر قرار مسابقه می‌گذاشتیم، یک بازی حیثیتی که باید مثل گلادیاتورها از کیان محله خودمان دفاع می‌کردیم. همیشه یک پسرخاله‌ای بود که از محله یا شهر دیگر آمده بود و بازی‌اش همه را انگشت به دهان می‌کرد؛ انگار تیمی در ته جدول بازیکن از برزیل بیاورد. سخت‌ترین لحظه وقتی بود که توپ می‌افتاد داخل حیاط همسایه اخمو که خودش بچه‌ای نداشت؛ لحظه‌ای که باید زنگ خانه‌اش را به صدا درمی‌آوردیم در حد خنثی کردن بمب استرس داشت. خلاصه خوب و بد، زشت و زیبا، فوتبال کوچه آینه‌ای بود از آرزوهای دور. زمین خاکی‌اش جایی بود بین شوقِ دوستی و میلِ پرواز. این جا فوتبال دیگر «قانون» نبود، «زیست» بود.   


قصه سبیل علی دایی و دمپایی‌های پاره ما 
فوتبال آن روزها فقط صدای توپ و فریاد گل نبود؛ تصویرهایی بود که عصرها از تلویزیون سیاه‌وسفید پخش می‌شد و رؤیاهای شب بچه‌ها را شکل می‌داد. در نسلی که هنوز حرفه‌ای بودن معنی نداشت، فوتبالیست ها محبوب بودند نه مشهور، مردانی از جنس مردم.. فرشاد پیوس با آن بیان ساده، احمدرضا عابدزاده با پرش‌های شبه‌معجزه، قایقرانِ دوست‌داشتنی، پنجعلیِ متواضع، زرینچه‌ دونده و بعدتر باقریِ تمام نشدنی، داییِ، مهدوی‌کیا و... بیشترشان با آن سبیل‌ها و مدل موهای سشواری انگار بچه محل خودمان بودند. این چهره‌ها فقط فوتبالیست نبودند، اسطوره‌های هم‌زبانی بودند برای نسلی که محبوبیت را نه با صفرهای قرارداد، بلکه با صمیمیت می‌سنجید. حتی مارادونا در ذهن ما قهرمان جهان بود، اما نه به خاطر جام‌ها، برای این‌که از محله‌ای فقیر برخاسته و دنیا را با همان قیافه آمریکای جنوبی‌اش فتح کرده بود. او کسی بود که ثابت می‌کرد می‌شود از خاک و کوچه تا اوج رفت و رسید. آن‌روزها فوتبال هنوز معنای فقر، امید، رفاقت و شهرت را یک‌جا داشت. نسلی بودیم که با شوت‌های گِلی، چرکِ کف دست و تپش قلب، به جهان کودکی‌مان رؤیا دادیم. شاید امروز فوتبال دیگر آن مزه را ندارد؛ اما در حافظه‌ی جمعی ما، هر توپِ پلاستیکی پاره، سند تولد یک قهرمان کوچک است که هنوز در خودِ خیابان‌های ذهن‌مان بازی می‌کند. اما حالا نه فوتبال شبیه آن روزها است نه فوتبالیست‌ها. 

 

ارسال نظر
captcha
captcha
پربازدیدترین ویدیوها
  • تازه‌ها
  • پربازدیدها
پیشنهاد سردبیر
زندگی